اولین بار این خبر را علی در اداره شایع کرد و خبر مثل توپ صدا کرد. در ابتدا هیچ کس باور نمی کرد، خبر بسیار حیرت انگیز و باورنکردنی بود؛ حداقل برای من که هم محله ای عباس عمو بودم و از کل جیک و بکش خبر داشتم ولی چه می شود کرد در دروازه را می شود بست در دهان مردم را نه.
علی با یک هیجان غیر متعارف وارد اتاق شد و گفت: خبر جدید را شنیده اید؟
گفتم: سلام، نه.
علی با هیجان گفت: خبر چنان دست اوله که پاک یادم رفت سلام کنم. سلام.
حسن گفت: خبرهای تو همه شان دست اوله ولی افسوس که بعداً تکذیب می شود.
علی گفت: نه منبع این خبر موثقه و مطمئنم تکذیب نمی شود.
همگی در اتاق جذب خبر علی شده بودیم و منتظر شنیدن ولی علی هم طاقچه بالا می گذاشت و خبر را اعلام نمی کرد بالاخره من گفتم: بگو دیگه جان به لب مان کردی بگو چی شده است.
علی گفت: عمو عباس را که می شناسید؟
همه ما عمو عباس را می شناختیم؛ سپور شهرداری بود و گاهی هم به اداره ما می آمد و چون هم محله ای منهم بود یک چایی نوش جان می کرد و می رفت. من گفتم: خوب بقیه؟
علی گفت: خوب به جمالت، عباس عمو برای زنش ماشین خریده است.
خبر چنان غیرمنتظره بود که همه ما کمی بهت کردیم و گفتیم: ماشین؟
علی از ته دل قهقهه ای زد و گفت:بله، آنهم ماشین مدل بالا.
حسن که خانمش با ما در همان اداره کار می کند گفت: وای که اگر خانمم بشنود پوستم را می کند.
حق با اوبود اگر عباس عمو که یک کارمند ساده شهرداری بود می توانست برای زنش ماشین بخرد چرا حسن که خودش هم کارمند بود و خانمش، نمی توانست حتی یک دوچرخه بخرد؟
خبر زودتر از آنکه خودمان حدس بزنیم در اداره پیچید. در حال رفتن به دستشویی بودم که دیدم داخل اتاق خانم ها غلغله ای است و همه آنها در مورد ماشینی که عباس عمو برای زنش خریده صحبت می کنند.
شهناز خانم گفت: این شوهرهای ما که شوهر نیستند انگر برگ چغندرند. بروند از این عباس عمو یاد بگیرند.
شهلا خان گفت: برو بابا؛ وقتی می گویی شوهر انگار این شوهران ندید بدید ما که سالی به یک ماه هم ما را به گردش نمی برند شوهرند. بازهم گلی به جمال عباس عمو که در آخر عمری برای زنش ماشین خریده است.
در اتاق خانم ها غلغله ای بود، همانند صحرای محشر. در حال برگشتن به اتاقم بودم که پیجم کردند. تعجب کردم کسی مرا پشت تلفن می خواست. گوشی را برداشتم. خانمم بود و این برای اولین بار بود که با این عجله مرا برای تلفن می خواست لابد خبر بسیار فوتی و ضروری پیش آمده بود.
گفتم: بفرمایید خانم در خدمتم.
گفت: شنیده ای عباس عمو برای خانمش ماشین خریده است؟
حسابی کفرم بالا آمده بود گفتم زن، تو از کجا می دانی؟
به مانند یک کارآگاه کارکشته که سالیان سال کارش تجسس و تفحس در احوالات شخصی مردمه گفت: دیشب فاطمه خانم بی خوابی به سرش زده بوده و در حال قدم زدن در حیاط خانه شان بوده که شنیده عباس عمو با خنده وارد خانه شده و خانمش را صدا کرده. صدای عباس عمو چنان بلند بوده که فاطمه ناخواسته صدای شان را می شنیده. عباس عمو به خانمش می گوید: زن بیا که برایت ماشین خریده ام آنهم ماشینی که تمام ثروتمندان حسرتش را دارند یک ماشین مدل بالا و آخرین سیستم.
می گویم: زن، تو از کی شنیده ای؟
می گوید: صبح رفته بودم از بقالی شیر بخرم تو راه مرضیه خانم را دیدم و او هم خودش تو صف نانوایی از فاطمه خانم شنیده بود.
درمی مانم انگار واقعیت داشت و عباس عمو حتماً برای خانمش ماشین خریده بود به قول قدیمی ها تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. می گویم: حالا زنگ زده ای که این خبر را بگویی؟
می گوید: خواستم بگویم کمی شما مردها از این عباس عمو یاد بگیرید. با همان چندرغاز اداره ببین چه هدیه ای به زنش داده است.
کورسویی ذهنم را روشن می کند: آخر مگر زن عباس عمو گواهینامه دارد که بخواهد رانندگی کند؟
زنم در نمی ماند:کاری ندارد با یکصدهزارتومان از این آموزشگاه ها یک گواهینامه می گیرد مثل بقیه مردم.
می گویم: با این ترافیک خیابان ها و شیرتوشیری مگر می شود ماشین سوار شد؟ آدم پیاده برود راحت تر به مقصد می رسد.
می گوید: به جای اینکه بروی از او آداب زن داری یاد بگیری فقط بهانه می گیری. ایشی می کند و تلفن را قطع می کند.
تا تعطیل شدن اداره تمام هم اتاقی های من تلفن های مشابهی دریافت می کنند انگار کل شهر به یکباره از خبر ماشین خریدن عباس عمو برای زنش خبردار شده اند. شایعه که به تلگراف ما ایرانی ها مشهور شده است مثل برق و باد کل شهر را در می نوردد و از بیخ و بن کار و زندگی ما را تعطیل می کند. همه ما در اداره کار خود را رها کرده ایم و فقط در مورد ماشین زن عباس عمو صحبت می کنیم.
رییس اداره مان هم با ما نشسته است و چایی مشدی رمضان آبدارچی اداره را با ما می خورد و از من می پرسد: تو با عباس عمو هم محله ای هستی فکر می کنی پول ماشین را از کجا آورده است؟
حق با رییس است و من مدتی فکر می کنم و می گویم: من تا آنجایی که می دانم او فقط همان خانه فکسنی را دارد که آنهم از پدرش به ارث برده است و از بقیه چیزها خبر ندارم.
حسن می گوید: حتماً انعام حسابی به او می دهند؛ آخر اینها غیر از حقوقی که از اداره می گیرند انعام هم از مردم می گیرند.
می گویم: بابا مگر مردم چقدر انعام می دهند فوق فوقش هرکدام ماهیانه یک هزار تومانی کف دستش بگذارند با این خرج و مخارج زندگی که با این پولها نمی شود ماشین خرید.
علی بشکنی می زند و می گوید: من می دانم پول ماشین را از کجا آورده است؟
همه به علی نگاه می کنیم و منتظر جوابیم. علی می گوید: شما که ناسلامتی اهل روزنامه اید هر روز نمی بینید این سپورها چه گنجی پیدا می کنند یکی یکصدمیلیون پیدا می کند دیگری بیست میلیون.
همه به فکر فرو می روند حق با علی است ولی عباس عمو را من می شناسم آدم بسیار صاف و صادقیه اگر بر فرض هم چیزی پیدا کند حتماً اطلاع می ده؛. آدم بسیار باخدا و با ایمانیه. نظرم را می گویم همه تصدیق می کنند که عباس عمو اهل حرام خوری نیست ولی با این وجود علی کم نمی آورد و می گوید: شاید یک پول حسابی پیدا کرده است و صاحب پول این انعام را به او داده است.
رییس متفکرانه می گوید: خلاصه هر جوری این ماشین را خریده باشد ما به دردسر افتاده ایم باید از امروز خودمان برای یک جنگ حسابی در خانه آماده کنیم.
حق با رییس بود. ساعات کاری به پایان می رسد و ما با سرویس اداره به خانه می رویم. سرکوچه ما که منزل عباس عمو هم داخل آنه جای سوزن انداختن ندارد. با تعجب داخل کوچه شده ام همه مردم کوچه و خیابان انگار داخل کوچه ما جمع شده اند و عباس عموی بیچاره در حالی که حسابی عرق می ریزد در حال سخنرانی برای مردم است. با کنجکاوی به زور جمعیت را می شکافم و نزدیک می شوم.
بیچاره عباس عمو عرق از تمام اعضا و جوارحش می جوشد و از بس کلافه و ناراحت است که من باور نمی کنم این همان عباس عموی خوش اخلاق خودمان باشد.
می گویم: چه شده عباس عمو کاندیدای شورای محله ای و اینها هم طرفدارانت هستند؟ داری برای شان سخنرانی می کنی؟
می گوید: نه بابا ما را چه به این حرف ها. دیشب برای خانم که از مدت ها قبل می گفت یک کفش برایش بخرم دمپایی خریدم . خانم که آمد دم در گفتم: زن اینهم نفربری که مدتها دعوایش را می کردی . نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فکر کرده نفربر همان ماشینه و در کل شهر شایعه کرده که من برای خانمم ماشین خریده ام و همه از من سوال می کنند پولش را از کجا آورده ام. می ترسم اداره بشنود و از محل کار اخراج بشوم که حتماً آخر عمری اختلاس کرده ام و از نان خوردن بیفتم.
او یک جفت دمپایی به دست گرفته است و با داد می گوید: به پیر به پیامبر؛ این هدیه من به خانمم بعد از سی ساله؛ تو را به جدتان دست از سر کچل ما بردارید ما کجا و ماشین آخرین مدل کجا؟
مردم همچنان ایستاده اند و منتظر دیدن ماشین آخرین مدل زن عباس عمو. نان به دست به طرف خانه به راه می افتم و می دانم این قصه همچنان سر درازی دارد و به این زودی هیچ کس باور نخواهد کرد که این شایعه به این بزرگی فقط یک شایعه بوده است و مردم یک کلاغ و چهل کلاغش کردند مخصوصاً زن من.
روزنامه شاپرک
قسمت ذوم