سه تصویر

فردا و امروز به هم رسيدند و منتظرديروز شدند.  ديروز با تاخير رسيد و گفت: جلوي دانشگاه صف خريد كتاب بود من هم تو صف ايستادم و چند كتاب خريدم.

امروز با تعجب گفت: كتاب و صف؟ مگر براي خريد كتاب هم بايد تو نوبت ايستاد؟

فردا شگفت زده پرسيد: كتاب و خريد؟ مگر براي كتاب هم بايد پول داد؟

*

فردا و امروز قرار ملاقات داشتند وقتي همديگر را ديدند منتظر ديروز شدند. ديروز له له زنان رسيد و گفت: تو دانشگاه تهران بحث سياسي بود نتوانستم وسط بحث بيايم تاخير كردم.

امروز شگفت زده گفت: دانشگاه و بحث سياسي؟ نترسيدي بگيرند و ببرندت آنجا كه عرب ني انداخت؟

فردا پوزخندي زد و گفت: برويد بابا كشك تان را بسابيد؛ بحث سياسي كيلويي چنده؟ مگر دانشگاه براي نمره دادن و نمره گرفتن نيست؟

*

ديروز اين بار برخلاف هميشه زودتر از هميشه رسيد. فردا و امروز با تاخير زياد رسيدند. امروز با عشوه گفت: اين آرايشگاه ها مگر وقت مي دهند؛ يك ساعت هم زودتر از وقتي كه داده بودند رفتم آرايشگاه، مردم از بس چسان فسان مي كنند كه تا نوبت به آدم برسد جانش در مي آيد.

فردا با طنازي  گفت: اي بابا، ژل، تافت، آدامس، سشوار، بيگودي و از اينجور خرت و پرت ها را خودت بخر در وقتت صرفه جويي بشه. من همه اين كارها را خودم مي كنم؛ حتي زير ابرويم را هم خودم برمي دارم.

ديروز دستي به سر كچلش كشيد: خدا بركت دهد به اين سلماني هاي كنار خيابان در عرض سه سوت با نمره دو كله ات را مي تراشند از ته؛ تا دو سه ماه راحتي.

روزنامه شاپرک

در ساندویچی

امروز در ساندویچ فروشی مردی را دیدم با عینک ری بن که از ماشین پژو پیاده شد. کت و شلوار خوش دوخت انگلیسی بر تن کرده بود و با گوشی آیفون صحبت می کرد. وقتی پشت میز نشست سفارش پیتزا داد.  او در حین خوردن پیتزا با اطرافیان خود در مورد تهاجم فرهنگی صحبت می کرد.

پرسیدم: این مرد کیست؟

گفتند: مشهورترین روشنفکر شهر ماست. چطور نمی شناسی اش؟

هرچه بیشتر نگاهش کردم بیشتر نشناختمش.

ما آدم ها

هنگام تشنگی عده ای چای می خواهند که لب دوز لب، ریز، لب سوز باشد و عده ای نوشابه تگری می خواهند که سرد سرد باشد و دانه های  یخ توش شناور. ما آدم ها ذایقه مان اینقدر نسبت به هم فرق می کند. راستی شما می دانید چرا؟

*

دوستی دارم متخصص داخلی است و هر روز فقط روزنامه کیهان می خواند؛ نه تلویزیون می بیند نه ماهواره ولی به تمام مسائل روز هم وارد است و نظرات کارشناسانه ایشان جای اما و اگر نمی گذارد که ایشان آپ گرید و به روزه.

از ایشان می پرسم: دکترجان، تو که فقط روزنامه کیهان می خوانی چطور به تمام مسائل جاری اشراق داری؟

می خندد و از زیر عینکش مرا نگاه می کند و می گوید: من تمام روزنامه کیهان را سطر به سطر می خوانم ولی در هنگام نتیجه گیری همه را برعکس می کنم؛ اگر نوشته باشد که ماست  سفیده؛ من مطمئن می شوم که از دیشب ماست ها سیاه شده و در هنگام حرف زدن از سیاهی ماست دفاع می کنم.

در حال آماده کردن خودم برای جواب هستم که بگویم: تو اگر ریگی به کفشت نیست چرا اخبار درست را تعقیب نمی کنی؛ دستی به پشتم می زند: برای تو زوده که متوجه شوی لقمان حکیم چه زیبا فرموده است ادب از که آموخته ای گفت از بی ادبان.

 

بیچاره نباتقلی

زن و مرد نسبتاً  پیری که بعد از نذر و نیاز زیاد در اواخر عمرشان دارای اولاد شده بودند با صدای بلند گریه  می کردند و به سر خود می زدندد و پشت سر هم می گفتند: هی بیچاره نباتقلی، بدبخت نباتقلی که جوانمرگ شد.

همسایه ها که صدای گریه و زاری آنها را شنیده بودند با ناراحتی وارد خانه آنها شدند. یکی  پرسید: چی شده؟ خدا بد نده چرا اینقدر ناراحتید؟

زن در حالی که به سر خود می زد با شیون گفت: وای نگو بچه ام از دستم رفت.

همسایه ها با کنجکاوی به اطراف نگاه کردند و دختر کوچک آنها را دیدند که با شادی می خندد و هیچ مشکلی هم ندارد. پرسیدند: کوچولوی شما که سالمه. چرا گریه می کنید؟

زن با گریه گفت: مگر شما نمی دانید این بیچاره دختره.

همه با تعجب گفتند: درسته؛ بعد؟

زن گفت: خوب مگر این دختر یک روزی بزرگ نمی شود و ازدواج نمی کند؟

همسایه ها یک صدا گفتند: چرا، بعد؟

زن گفت: او حتماً بعد از ازدواج با یک جوان رعنا صاحب یک پسر کاکل زری می شود و ما هم اسم نوه مان را می گذارم نباتقلی.

مرم گفتند: مبارکه؛ بعد؟

زن گفت: بعد ندارد که؛ اگر یک روز پدر و مادر نباتقلی کاری داشتند و بچه را به ما سپردند و رفتند و بچه هم که حتماً بسیار شلوغ و پرسروصدا هم هست آمد خانه ما و زمانی که پیر شده ایم و حواس مان زیاد سرجایش نیست رفت بالای پشت بام و از آنجا سقوط کرد و مرد ما چکار کنیم و جواب پدر و مادرش را چه بدهیم؟

مرد حتی نگذاشت زن حرفش را تمام کند و دو بامبی زد رو سر خودش و از ته دل گفت: بیچاره نباتقلی.

مردم که مات و مبهوت به این صحنه می نگریستند تازه متوجه قضیه شدند و با خود فکر کردند مثل اینکه اینها زیاد هم پر بیراه نمی گویند. اگر بچه بمیرد این زن و شوهر پیر که آن موقع هم حتماً دیگر پاک از کار افتاده و زمینگیر شده اند جواب پدر و مادر بچه را چه بدهند. آنها هم شروع کردند به زدن به سر و صورت خود و از ته دل نالیدند: بیچاره نباتقلی که جوانمرگ شد و مرد.

 

اخلاق و اخلاقیات

تازه داماد با شرمرویی به پدر زنش می گوید: ببخشید که مزاحم می شوم ولی این عروس ما جهیزیه چندانی نداشت.

پدرزن از ته دل می خندد: جهیزیه را ولش؛ اخلاق را بچسب مهم اخلاق است و بس.

تازه داماد: آخر نه یخچالی نه کمدی نه تختی؛ حتی یک فرش هم به همراهش نفرستاده بودید.

پدرزن: ای بابا اینها که می گویی کیلویی چنده؟ مهم اخلاق و گشاده رویی است.

تازه داماد با عصبانیت: هی می گویی اخلاق اخلاق؛ مگر این اخلاق سرش می شود از صبح سحر غر می زند تا دل شب.

پدر زن اینبار قری هم به کمر می دهد: تازه رسیدی به حرف من که اخلاق مهم است که آنهم فعلاً موجود نیست. عین مادر خودش که هیچ ندارد مخصوصاً اخلاق و گشاده رویی را.

درخواست از شهرداری

نامه وارده: ما اهالی کوچه عاجزآباد عاجزانه از شهردار منطقه درخواست داریم که نسبت به آسفالت کوچه ما اقدام کنند چون زمستان در راه است و ما از نعمت گاز بی بهره ایم.

پاراف شهردار: زمستان؟ آسفالت؟ گاز؟ چه ربطی به هم دارند؟ از اداره گاز استعلام شود.

جواب منشی شهردار به شهردار: برادران شرکت گاز طی نامه بلند بالایی گفته اند که تا کوچه آسفالت نشود آنها قادر به حفر کانال و گذاشتن لوله های گاز نیستند. اول آسفالت بعد کانال کشی. بالاخره آنها هم آدم هستند و جان شان را از سر راه نیاورده اند که بخواهند داخل کوچه پر از گل و لای به کانال کشی اقدام کنند.

شهردار دستور داد: سریعاً کوچه با همیاری مردم آسفالت شود.

بعد از یک ماه اداره مربوطه پاسخ داد: هنوز پول پیمانکاران سال پیش را نداه ایم و آنها در اعتصاب هستند. اگر بودجه بیاید چشم.

و در حین این مکاتبات برف از راه رسید و کوچه عاجزآباد همچنان بدون گاز ماند.

یک حکایت با نتیجه

میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های بادآورده کیسه دوخته بودند به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی.

بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیرو رو کردن خانه پرداختند ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه. همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشایدو به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد.

بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم.

همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو.

میلیلردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید.

همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند. با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست.

روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد سرم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار.

همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟

تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جاداده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده است. عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است.

وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب.

پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتاب ها.

کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردنخور خلاص شده اند.

همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند.

نتیجه گیری اخلاقی: کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد.

روزنامه شاپرک

خزعبلات

اختلافات زن و شوهری به نظر همه خنده دار ترین دعواهای دنیاست که به نظر دیگران پوچ و بی معنی به نظر می رسد ولی اکثراً هم به تراژدی طلاق ، خودکشی و هزاران بدبختی دیگر ختم می شود.

*

خنده دارترین داستان های روزنامه ها را او می نوشت و همه او را آقای طنز خطاب می کردند ولی یک شب خودش را از سقف آویزان کرد و کشت. همه مات و حیران به دنبال علت خودکش اش بودند که وصیت نامه اش را پیدا کردند نوشته بود حتی یک ثانیه شاد در زندگی نداشتم و حالا به جستجوی دنیای شاد در آن سوی دیگر دنیا هستم.

همه از خود پرسیدند آیا او آن دنیای شاد را پیدا کرد و یا برای گناه خودکشی در جهنم دیگری است به نام دوزخ؟

*

روانپزشکی دیوانه شده بود و برای فرار از فشارهای عصبی گل سرخی روی دیوار تیمارستان نقاشی کرده بود و با آفتابه پای گل آب می داد.

دیوانه ای به او نزدیک شد و گفت: چه کار بیهوده ای؟ این گل که رنگ آفتاب را نمی بیند فکر می کنی رشد می کند؟

روانپزشک خندید و گفت: حرف راست را باید از دیوانه شنید.

و یک خورشید را روی مقوا نفاشی کرد و گذاشت روی ساقه درختی تا گل، رنگ آفتاب را ببیند.

 

بالاخانه اجاره ای

سعدی پربیراه می گوید که دو درویش در گلیمی بگنجند؛ بی شک صدها درویش و شاید هزاران درویش در گلیمی می گنجند و با شادکامی هم زندگی می کنند. حالا از کجا می دانم یک گلیم  ظرفیت اینهمه آدم را دارد؟ خوب معلوم است شما فکر می کنید ظرفیت بالاخانه خود من چند نفر است؟ یک نفر، ده نفر، صد نفر، پرپرش هزار نفر؟ نه عزیزم اشتباه کردی. از وقتی اجاره ها سر به فلک کشیدند و اجاره  یک خانه بیست متری شد خداتومان؛  منهم به فکر اجاره دادن بالاخانه ام افتادم.

فقط یک آگهی فرازمینی در یک خط دادم: بالاخانه فابریک، اکازیون، مبله به علت عدم استفاده با نازل ترین قیمت اجاره داده می شود. شاید باورتان نشود در عرض یک روز صدها داوطلب آمدند از هر رنگ و هر نژادی و همه آنها گلیمی گستردند و شدند اجاره نشین بالاخانه من. حالا میلیون ها اجاره نشین دارم. آنها همیشه و در همه جا می خوانند و  می رقصند و من با شادی آنها شاد می شوم.

وقتی در خیابان از ته دل می خندم همه با قیافه در هم و ابروهای گره کرده انگشت خود را به مخشان می زنند و می گویند: یارو بالاخانه اش را اجاره داده است.

قهقهه ای از ته دل می زنم و قری هم به کمرم می دهم : چرا که نه، باور کنید اگر شما هم همین کار را بکنید هم مشکل همه مردم حل می شود و هم خودتان شادتر زندگی خواهید کرد.

روزنامه شاپرک

مراکشی

 

می خواهد کاندید نمایندگی شود. می گویم: برو از مراکش کاندید شو.

می گوید: حالا چرا مراکش؟

می گویم: اگر رای نیاوردی می توانی ادعا کنی رای مرا، کش رفتند.

 

 

وقتی که گذشت

بیست سال تمام در کشور ترکیه درس خوانده است و حال لیسانس دارد با پنجاه سال سن. می پرسم: فلانی، چرا اینقدر لیسانس ساده را لفتش دادی ؟

سری تکان می دهد: پدر وقت بسوزد مگر وقت داشتم، تا سرم را می جنباندم ترم تمام شده بود و من باید برای ترم جدید ثبت نام می کردم یک وقت دیدم بیست ساله تو ترکیه ام و تازه لیسانس گرفته ام مجبور شدم برگردم وطن.

می گویم: ای بابا، تو که کار نمی کردی پول شهریه و خورد و خوراکت را پدر بیچاره ات می داد. پس چرا اینقدر طولش دادی؟

آهی می کشد و می گوید: تا پول شهریه را به حساب دانشگاه واریز می کردم هوا پر از عطر می شد و فیل من یاد هندوستان می افتاد. به خود می گفتم فقط یک دور این خیابان را بابا و پایین می کنم یک صفایی به خودم می دهم و برمی گردم. یک وقت می دیدم از دانشگاه زنگ زده اند: کجایی؛ ترم تمام شد نمی آیی؟

به خودم می آمدم می دیدم شش ماه تمام گذشته است و من همچنان در اول کوچه عشق و عاشقی ام. مجبور می شدم دوباره شهریه بدهم و ثبت نام کنم اینطوری شد که بیست سال گذشت بدون اینکه حتی بیست دقیقه اش را به یادم بیاورم.

اول به او می خندم ولی بعد که حساب می کنم می بینم من که نه تو کشور ترکیه هستم نه هوای عشق و عاشقی تو کلمه ولی چهل و شش سال تمام زندگی کرده ام بدون اینکه چهل وشش دقیقه اش به یادم باشد. ای دل غافل سال نود و یک هم در حال تمام شدنه و ما همچنان به دنبال سایه خود در حال دویدنیم و دقیقه های عمرمان را می شماریم بدون درک این واقعیت تلخ که این ثانیه ها بدون بازگشتند و عمر انسان فقط جرعه ناچیزی است از هستی.

 

کاسبی

اول وقت اداری با قیافه شاد و خندان وارد اداره می شود. می پرسم: با دمت گردو می شکنی؛ چه خبر شده است؟

می گویم: تو راه که می آمدم یک میلیون تومان کاسب شدم.

می گویم: جون من؟ جایزه بانکی برنده شدی؟

می گوید: نه بابا، ما از این شانس ها نداریم.

می گویم: جنس قاچاق رد کردی؟

می خندد: نه بابا، جنس قاچاقم کجا بود.

می گویم: خودت بگو. منکه عقلم قد نمی ده.

می گوید: افسر نبود دو تا چراغ قرمز رد کردم، یک سرعت غیرمجاز داشتم با حرکات مارپبچ. سر جمع شد یک میلیون تومان صاف.

چک و چانه ام از تعجب باز می ماند من ساده تو اداره نشسته ام و مگس می پرانم و ایشان هنگام آمدن به اداره یک میلیون تومان می زنند به رگ مبارک با دوتا نان اضافه و یک سس قرمز. مبارک باشد این کسب و کار جدید ما.

  

دعوای ملا

پسرم که در کلاس پنجم ابتدایی درس می خواند سخت مشغول نوشتن است می پرسم: چه می نویسی؛ ممد؟

می گوید: در مورد مثل دعوا سر لحاف ملاست انشا می نویسم. مثل را شنیده ای؟

می گویم: آره شنیده ام. همسایه های ملا با هم دعوا می کردند ملا دخالت می کند و ملافه اش پاره می شود وقتی با سروصورت خونین به خانه باز می گردد زنش می پرسد: ملا دعوا سر چی بود؟ ملا که پکر و عصبانی بوده می گوید: سر لحاف من.

محمد از ته دل می خندد و می گوید: ای بابا، این داستان که بسیار قدیمی و کهنه شده است باید ورژن جدید و آپ تو دیت ترش را بگویی.

تعجب می کنم و می گویم: مگر داستان کهنه و نو دارد؟

محمد می گوید: آره؛ معلم ما گفته یک مثال امروزی تر بنویسید. منهم می خواهم همین داستان اینترنت و فیلتر را بنویسم که دولت با صرف میلیاردها اینترنت را فیلتر می کند و من فقط با وی پی ان دو هزار تومانی آن را دور می زنم. این یعنی دعوا سر دوهزار تومان منه.

می گویم: همین را می خواهی بنویسی؟

می گوید: چرا که نه این مسئله روزه نه داستان تو.

به خود می گویم راست می گوید کجای من روزه که ضرب المثلم دومی اش باشد؟ ناچار خاموش می شوم و او مشغول نوشتن انشایش می شود.

دسته گلی برای شهردار

مردی به آرامی در اتاق شهردار را می زند و محجوبانه وارد دفتر می شود. رییس دفتر مشکوکانه به مرد خیره می شود. مرد می گوید: سلام قربان.

رییس دفتر سرش را تکان می دهد و هم چنان به مرد نگاه می کند. مرد می پرسد: ببخشید، آقای شهردار تشریف دارند؟

رییس دفتر می گوید: خیر، فرمایش؟

مرد لحظه ای ناامید می شود و می گوید: می خواستم از ایشان صمیمانه تشکر کنم.

رییس دفتر با تعجب می پرسد: واسه چی؟

مرد که معلوم است کاملاً معذب و  ناراحت است می گوید: به خاطر این سرعت گیرها و چاله و چوله های شهر.

رییس دفتر که حسابی جوش آورده است پرخاش کنان می گوید: مرد حسابی ما را گرفته ای؟ برو یکی دیگر را مسخره کن.

مرد که دیگر دست و پای خودش را گم کرده است با دست پاچگی می گوید: به سر مبارک قسم قصد ناراحت کردن شما را ندارم. این سرعت گیرها خدمت بزرگی به من کردند. بگذارید از اول برای شما بگویم. من ساکن این شهر نیستم و آداب و رسوم شما را هم نمی دانم. خانم بنده که ناراحتی قلبی هم دارند حامله بود و دکتر تاکید کرده بود که باید حتماً سزارین بشود والا امکان زایمان طبیعی وجود ندارد. من هرچه تاکید بر زایمان طبیعی کردم دکتر قبول نکرد من هم ناچار تن به قضا و قدر دادم با خانم خود چند روز مانده به مسافرت شروع به گردش نمودیم و از قضای روزگار گذرمان به شهر شما افتاد. خدا پدر شهردار این شهر را غریق رحمت کند چنان چاله و چوله زیاد بود و سرعت گیرهای فراوان و غیراستانداردی سرراه ها قرار داده بود که ماشین انگار در شنزار راه می رفت. اعصابم داغان شده بود که در یکی از این سرعت گیرها ماشین چنان بالا رفت و خورد زمین که هر دو شاه فنر ماشین شکست و ماشین به کل خاموش شد.

در حال بدو بیراه گفتن به خودم بودم که خانم گفتند ماشین را ولش کن مرا به بیمارستان برسان. خانم بنده به محض رسیدن به بیمارستان فارغ شدند بدون هیچ کمک و امکاناتی. حالا بنده آمده ام از جناب شهردار تشکر کنم.

رییس دفتر آهی از ته دل می کشد: اگر شما در آن بیمارستان دقت می کردید شهردار هم آنجا بود.

مرد با افسوس می گوید: حتماً این مرد زحمت کش شب ها هم خواب را بر خود حرام می کنند و برای بازدید راهی بیمارستان می شوند؟

رییس دفتر: نه خیر، ماشین ایشان در چاله ای افتاده بود و کمرش غر شده بود. ایشان برای غرشدن کمرشان رفته اند بیمارستان.

مرد لبخندی می زند: یک دسته گل می بندم و تقدیم می کنم به ایشان.

  

مدرک اصلی

پلیس جلوی ماشین را می گیرد. پسر جوان با دختری جوان در حال بگو و بخند هستند. پسر با خیال راحت شیشه دودی ماشین را پایین می کشد و می گوید:حرفیه، جناب؟

سیگاری در دست پسر جوان دود می کند. پلیس برگه جریمه را آماده می کند: به به، در حین رانندگی سیگار هم که می کشی؟

پسر جوان: بعد از چایی لب دوز و لب سوز بدجور سیگار می چسبد، خودتان که اهل بخیه هستید.

پلیس نیشخندی می زند: نوشیدن و تدخین در حین رانندگی؛ به همین خاطر متوجه سرعت تان نشدید؟

پسر جوان با بی خیالی: راستش کیلومتر شمار ماشینم خرابه. امروز می خواستم ببرم تعمیر حوصله نکردم.

پلیس: دیگه چی؟ با ماشین خراب هم که رانندگی می کنی، آنهم با سرعت صدو چهل کیلومتر. لطفاً مدارک.

پسر جوان: گواهینامه ام را همکارت توقیف کرد و پس نداد و کارت ماشین و بیمه را هم خودم گم کرده ام و حوصله المثنی گرفتنش را ندارم.

پلیس لبخندی می زند: پسر تو دل و جرات یک شیر را داری. الان زنگ می زنم همکارم بیاید ماشینت را ببرد پارکینگ.

پسر جوان با نهایت خونسردی پکی به سیگار می زند: بگذار به بابام زنگ بزنم او هم بیاد کمک، ماشین را با هم ببرید پارکینگ.

پلیس در حال بی سیم زدن: بابات کیه؟

پسر جوان: فلان بن فلان الدوله.

پلیس خشکش می زند: فلان کس بابای توست؟

پسرجوان شناسنامه اش را بیرون می آورد: یادم رفت مدرک اصلی پیشمه.

پلیس با دیدن شناسنامه خشکش می زند و بی سیم را قطع می کند: ای بابا، مدرک اصلی را گذاشته ای جیبت؟ من جزو ارادتمندان بابات هستم. سلام مرا به بابات برسان.

پلیس سلام نظامی می دهد و پسر جوان پایش را روی پدال گاز فشار می دهد و می رود. پلیس با دیدن یک ماشین لکنته که با احتیاط بسیار در حال رانندگی است داد می زند: هی بزن کنار ببینم.

روزنامه شاپرک

رییس آفتابه

اولین روزی که حکم ریاست بر سازمان اموال متروکه را گرفتم جشن مفصلی در خانه به راه انداختم؛ ناسلامتی ما هم پیوسته بودیم به جمع رییس و روسا و این کم چیزی نبود.

زنم پشت سرم آب ریخت تا به اداره بروم. وقتی وارد اداره شدم در همان ابتدا بوی بدی را احساس کردم که کل اداره را پر کرده بود ولی چون تازه وارد بودم چیزی نگفتم. در ابتدا معاون فعلی و رییس سابق مرا به اتاقم راهنمایی کرد و گفت: فلانی، چون می خواهم با تو روراست باشم بهت می گویم به چیزی کار نداشته باش بگذار همه چیز روال کاری خود را طی کند تو فقط بشین پشت میزت و ریاستت را بکن.

در دل بهش خندیدم. مگر ممکن بود من به چیزی کار نداشته باشم ناسلامتی برای تغییر و تحول آمده بودم. تمام کارمندان را به اتاق کنفرانس دعوت کردم و سخنرانی مبسوطی ارایه نمودم: کارمندان عزیز، من برای تغییر آمده ام. خوب گوش هایتان را باز کنید آن ممه سابق را لولو برد یا باید مطابق چارت جدید اداره کار کنید و یا استعفا دهید و به فکر شغل جدید باشید.

معاون با تاسف سرش را تکان می داد و چیزی نمی گفت و من مغرور جلسه را ترک گفتم باید گربه را دم حجله می کشتم والا بعداً نمی توانستم کاری کنم.

بوی بد اداره بدجور ناراحتم می کردم و من در پی جستجوی یک روزه متوجه شدم دستشویی اداره در بدترین وضع ممکن است و بوی بد ناشی از آنجاست. تمام کارگران را برای شتشوی عمومی اداره بسیج کردم و دستور خرید سی عدد آفتابه را دادم. هیچ کدام از دستشویی ها آفتابه نداشتند و فقط مجهز به شلینگ بودند.

چند روز وضعیت بهتر بود و از بوی بد خبری نبود تا اینکه دوباره بو برگشت و اینبار بدتر. دوباره به دستشویی ها مراجعه کردم همه آفتابه ها ناپدید شده بودند. یعنی چه؟ مگر آفتابه ها پردار شده بودند و پریده بودند؟

با وجود جستجوی شبانه روزی خبری از آفتابه دزدها نشد و من مجبور شدم دوباره سی عدد آفتابه جدید بخرم و اینها هم در عرض دو روز غیب شدند. مانده بودم سفیل و سرگردان که چکار کنم. ناچار دوباره سی آفتابه جدید خریدم و چند نفر را هم مامور کردم تا مواظب آفتابه ها باشند ولی تمام کوشش و پاییدن های مکرر من بی نتجیه بود و آفتابه ها در میان بهت و حیرت من به مانند فیلم های کارتونی یکی یکی ناپدید شدند و من ماندم سفیل و سرگردان.

بوی بد تمام اداره را برداشته بود و من برای یک روز هم نمی توانستم این بو را تحمل کنم. با خود گفتم: رییسی که نتواند از پس یک آفتابه دزد برآید به درد لای جرز می خورد. همان روز استعفا دادم و به دیدار رییس جدید که همان معاون قبلی بود رفتم تا خداحافظی کنم.

در آخرین لحظه یادم افتاد که یک سوال بکنم. پرسیدم: فلانی، تو می دانی آن آفتابه ها را چه کسی می دزدید؟

خندید و گفت: البته که می دانم.

تعجب نمودم و پرسیدم: یعنی تو موضوع را می دانستی و نمی گفتی؟

گفت: شما که نمی پرسدید فقط به فکر ریاست خود بودید.

راست می گفت از بس به ریاست و کیاست خود مغرور شده بودم که یادم رفته بود از او مشاوره بگیرم. معاون سابقم گفت: هیچ آفتابه دزدی در کار نبود. همه آفتابه ها را کارمندان اداره برمی داشتند.

تعجب من نهایت نداشت: گفتم: چی؟ خود کارمندان؟ مگر سعی و کوشش من برای همین کارمندان نبود.

خندید و گفت: چرا؟ تمام کوشش تو برای همین کارمندان بود ولی یادت رفته رفته بود که باید از آنها مشارکت بخواهی؛ مهم ترین ایراد تو این بود که فقط نظر خودت برای تو مهم بود نه نظر دیگران. در ابتدا آفتابه ها را کارگران برای شتشوی سالن و چمن اداره می بردند و تنبلی می کردند و نمی آوردند ولی بعد که همه از حساسیت تو نسبت به آفتابه خبردار شدند همه بسیج شدند تا آفتابها را ببرند و در جایی گم و گور کنند تا تو اذیت شوی. یادت باشد دفعه بعد که جایی رییس شدی بدانی که بر انسان ها ریاست می کنی نه مشتی کاغذ و دیوار و سعی کن نظر مساعد آنها را جلب کنی حتی اگر صددرصد به نفع شان کار کنی.

حق با او بود و من برای آخرین بار از اداره خداحافظی کردم و بیرون آمدم. بوی بد تمام اداره را برداشته بود و همه بی اعتنا در حال رفت و آمد بودند.

شاپرک

 

فتیله جمعه تعطیله

 زنم با تبختر به دوستانش پشت تلفن می گوید: من همیشه شام و نهارم سر وقت آماده است.

وقتی تلفنش تمام می شود می گویم: خانم؛ شما و نهار فرمودید فیلم یاد هندوستان کرد. جنابعالی کی نهار و شام درست کرده اید که پزش را می دهید؟

عصبانی می شود و می گوید: تو کی بی شام و نهار مانده ای؟

می گویم: همین شنبه.

کمی فکر می کند و می گوید: شنبه که باید می رفتم به جلسه مهم اداری وقت نکردم.

می گویم: یکشنبه.

لختی تفکر می کند و می گوید: آهان، آن روز بله برون خواهرم بود کی به شام و نهار فکر می کرد.

می گویم: دوشنبه.

می گوید: کور بودی؛ ندیدی که از کمردرد نمی توانستم از جا بلند شوم.

می گویم: سه شنبه.

می گوید: وقت فیزیوتراپی داشتم.

می گویم: چهارشنبه.

می گوید: خانه شهین خانم جشن چشم روشنی داشتیم.

می گویم: پنج شنبه.

می گوید: راستش آن روز حوصله تکان خوردن نداشتم چه رسد به غذا پختن.

می گویم: جمعه.

دیگر عصبانی می شود و داد می زند: کارد بخورد به شکمت؛ یک روز هم که تعطیله می خواهی مطابق همیشه بشورم، بپزم و بروبم. لااقل این روز تعطیل را به شکم صاحب مرده ات استراحت بده. 

شاپرک

سه گانه(2)

صیغه مبالغه

صبح در حال خرید از سوپر مارکت محل بودم که چشمم به پودر رختشویی افتاد. رویش با برچسب دستی نوشته بود: هفتصد تومان. خواستم بخرم گفتم شاید احتیاج نباشد. خانه که رسیدم خانم گفت: پودر رختشویی نداریم. به سست کاری خود نفرین کردم و راه آمده را برگشتم. شاید رفت و برگشت من نیم ساعت هم طول نکشید خواستم بگویم پودر رختشویی دیدم رویش برچسب تازه چسبانده اند به قیمت: هشتصدوپنجاه تومان.

مشتری قبلی پعدر رختشویی خواست. سوپری خندید و گفت: دانه ای هزاروپانصدتومان؛ چند تا بدم خدمت تان؟

از تعجب شاخ درآورده بودم. گفتم: مرد حسابی اینکه نیم ساعت پیش هفتصد تومان بود؟ حالا هم که رویش نوشته ای هشتصدو پنجاه تومان و می گویی هزاروپانصد تومان؛ این دیگر چه صیغه ای است؟

سوپری نخودی می خندد و می گوید: داداش مثل اینکه تو باغ نیستی به این می گویند صیغه مبالغه، یک چرخی تو بازار بزن آبی به سروصورتت بزن حالت که جا آمد بیا خرید.

هالو

پیش دوستم که وسایل الکتریکی می فروشد نشسته ام. پسر جوانی وارد می شود و قیمت سیم برق را می پرسد. دوستم نگاه مشکوکی می کند و جوابش را می دهد. پسر جوان چندین کلاف بزرگ می خواهد. دوستم می گوید: نیم ساعت دیگر وسایلم می رسد چرخی بزن بیا بدم خدمت تان.

نگاهی به بالکن مغازه اش می کنم پر است از سیم برق؛ می گویم: تو که اینهمه سیم داری چرا کارش را راه نینداختی؟

پوزخندی می زند و می گوید: مگر به همین سادگی است؟ تو هنوز تو بازار نیستی تا بدانی موضوع چیست؟ حتماً کلاف سیم گران شده است که او چندین کلاف می خواهد. الان قیمت بازار را می پرسم، طرف فکر می کند هالو گیر آورده است.

سیگار

مقابل دکه روزنامه فروشی ایستاده ام و تیترها را مرور می کنم. ماشین آخرین مدلی درست وسط خیابان توقف می کند و از طرف شاگرد و راننده دو پسر جوان پیاده می شوند. درهای ماشین از هر دو طرف باز است و  موسیقی با بلندترین صدا در حال پخش. راننده هایی که از خیابان رد می شوند دچار مضیقه می شوند؛ ماشین آنها تقریباً بیشتر خیابان را اشغال کرده است. دو پسر جوان با خونسردی هرکدام یک نخ سیگار گرفته و در حال دود کردن هستند، فارغ از جنجالی که آفریده اند.

نمی دانم چرا نمی توانم اعتراض کنم. کجای این شهر به قاعده است که این دومی اش باشد؟

روزنامه شاپرک

سه گانه

چهار عمل اصلی

می گویم: دیروز مسجد بودم روحانی در حال صحبت بود و حرف هایی که می زد بسیار جالب و شنیدنی بودند که پیرمردی را دیدم در حال خواندن قرآن تسبیح دستش بود و ذکر می گفت. از او پرسیدم پدرجان چه میکنی؟

گفت: مجلس ختم دوستم است آمده ام تسلیت، هم اجر مسجد را می برم هم ذکر می گویم و هم از صحبت های روحانی استفاده می کنم و هم قرآن می خوانم؛ به این می گویند چهار عمل اصلی، که در آن واحد اجر چهار کار را با هم می گیرم.

از حرف های پیرمرد تعجب کردم. امروز هم سوار آژانس بودم پسر جوانی راننده بود، هم موزیک گوش می کرد هم رانندگی ب می کند. ماشین کمی مانده است که می نمود هم اس ام تبادل می کرد هم به صحبت های دوروبری ها دقیق می شد و جواب می داد. خواستم اعتراض بکنم به یاد پیرمرد دیروزی افتادم که چهار عمل را همزمان انجام می داد. با خود گفتم اگر پیرمردی بتواند چهار عمل را همزمان انجام بدهد بی شک یک جوان هم می تواند لاجرم خاموش ماندم.

می گوید: از قدیم گفته اند هنر نزد ایرانیان و بس. آن نمونه نسل قدیم اینهم نمونه نسل جدید. حالا هی غر بزن ببینم کجا را می گیری.

او راهش را کشید و رفت و من ماندم با دریایی از ابهام.  

*

تبلیغات

می گوید: کارت ویزیتت پیشته؟

خوشحال می شوم و می گویم: می خواهی تبلیغات کتاب هایم را بکنی؟

نیشخندی می زند: نه بابا، کی حوصله کتاب خواندن دارد؛ کاغذ نیست می خام شماره موبایلم را پشتش  بنویسم بدهم به آن دختری که چشاشم مثل مانتو تنش پسته ایه. شاید دری به تخته خورد و زنگید. الهی من فداش شم.

*

تازه جوان

چند ثانیه دیر رسیده ام و چراغ راهنمایی قرمز شده است؛ دستی را می کشم و پشت خط عابر پیاده توقف می کنم. ماشینی لایی کشان و با سرعت سرسام آور به طرفم می تازد از وحشت چشمم را می بندم. تیک اف جگر خراشی می کشد و کنار ماشین من توقف می کند.

وقتی چشمم را باز می کنم مردی هم سن و سال خودم را می بینم که پشت ماشین نشسته است و به رهگذرانی که از خط عابر پیاده می گذرند و هنوز وحشت زده هستند لبخند می زند. شیشه ماشینش پایین است. می گویم: مرد حسابی، مردم را زهره ترک کردی، در این سن و سال این چه طرز رانندگی کردن است؟

لبخند زنان می گوید: دل که جوان و پیر سرش نمی شود. مگر ما دل نداریم؟

هنوز چند ثانیه به سبز شدن چراغ مانده است که با سریعترین و پرگازترین حالت ماشین را به حرکت در می آورد. در وسط شهر شلوغ و سر چهارراه کمی مانده است که ماشین چپ شود.

از شیشه ماشینی که پنجره اش باز است صدای موسیقی بلند می شود: دل من تازه جوانی می کنه با جوانان هم زبانی می کنه...

 

 

 

درخت نظرکرده

ده ما خیلی کوچک بود شاید کوچک تر از آن که حتی در بزرگترین و کامل ترین نقشه جهان هم نقطه کوچکی به آن اختصاص داده شود ولی از یک جهت مشهور بود و آن درخت نظرکرده ای بود که در یک کیلومتری ده در داخل سنگ خارا روییده بود.

درخت سرسختی بود در واقع سنگ خارا را با شاخ و برگ خود به دو نیمه کرده  و خودش را به بالا کشیده بود. درخت پیر بود و دیگر نه میوه می داد نه برگ سبز می آورد و خشک و خشک شده بود و فقط به درد بریدن و سوزاندن می خورد ولی کی جرات داشت این حرف را به زبان بیاورد.

درخت از این نظر که سنگی را شکافته بود و بیرون آمده بود مشهور نبود بلکه آن یک درخت مقدس و شفابخش بود و همه از او التماس داشتند تا حاجت شلن را برآورده کند. یکی گاوش مریض بود دیگری پسرش سرباز بود؛ این یکی اجاقش کور بود و آن یکی از همسایه ای که گوسفندش مزرعه او را چریده بود شاکی بود و انتظار داشت درخت گوسفند را مریض کند.

در خت بسیار عزیز و نظر کرده بود هرکس به فراخور حالش به او می رسید. یکی کره تازه به شاخه هایش می بست آن یکی پنیر تازه می آورد و گاهی هم پول به شاخه و تنه اش می آویختند. پول در آن روزگار بسیار  کم بود مخصوصاً اسکناسش؛ معاملات پایاپای بود یکی کره اضافه اش را می داد و آن یکب تخم مرغ. نیازمندی ها به صورت امروزی هنوز تصاعدی رشد نکرده بود و مردم بیشتر از دوره گردهای دستفروش چای و قند می گر فتند ولی وقتی گره کور در کار بود اسکناس سهله که آدم از جانش هم می گذشت.

درخت ما در شهر هم برای خود طرفدارنی داشت و مسافرانی که راه دور و درازی را می پیمودند تا با پای پیاده از درخت ما طلب حاجت کنند دیدنی بودند.

یک روز یک شهری  به ده آمد بره ای خرید و آن را به درخت بست و رفت. معلوم بود که کارش حسابی پیش درخت گیره. بعد از رفتن مرد شهری خوره ای که مدت ها به جانم افتاده بود نگذاشت مطابق معمول به دنبال کارم بروم و گوشه ای کمین کرم تا ببینم سرنوشت بره چه می شود. پول ها لابلای  شاخه ها تکان می خوردند و بره بع بع می کرد.

من بارها از خودم پرسیده بودم این کره و پنیر و پول ها کجا غیب می شود؟ سوالی که بزرگترها جواب نمی دادند و می گفتند زبانت را گاز بگبر و از کار درخت سوال نکن.

ولی من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم باید جواب سوالم را می گرفتم. چند ساعت گذشته بود و وسط ظهر بود؛ در این موقع تمام روستاییان به سرزمین خود می رفتند و مشغول کار می شدند. یک لحظه دیدم ماشین ارباب از دور می آید. جاده خاکی بود و تنها ماشین روستا همین ماشین ارباب بود.

ارباب با زنی که نمی شناختم از ماشین پیاده شدند. زن روسری به سر نداشت و کاملاً با زن های ده فرق می کرد.  زن با حالت ناراحت گفت: مرا اینجا کشاندی که چه؟ نفسم بند آمد از بس گرد و غبار رفت تو سینه ام.

ارباب با دیدن بره گفت: منکه گفتم امروز روز ماست، ببین اینهم روزی امروزمان.

او ریسمان بره را باز کرد و سوار ماشینش نمود و گفت:  مزه عرق جورشد.

اراب شروع به باز کردن اسکناس ها از درخت کرد: اینهم انعام امشب تو.

زن نخودی خنذید و گفت: بمیری تو؛ چه قدر بامزه ای. درخت نظرکرده که می گفتی همینه.

ارباب گفت: بله اینهم درخت نظرکرده ما.

زن در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت: تا حالا  حاجت کسی را هم برآورده کرده است؟

ارباب گفت: سورسات امشب ما را که فراهم نمود.

آنها در حالی که می خندیدند سوار ماشین شدند و رفتند و من فهمیدم که آن پول و کره و پنیر جای دوری نمی رود.

ماشین زن عباس عمو

اولین بار این خبر را علی در اداره شایع کرد و خبر مثل توپ صدا کرد. در ابتدا هیچ کس باور نمی کرد، خبر بسیار حیرت انگیز و باورنکردنی بود؛ حداقل برای من که هم محله ای عباس عمو بودم و از کل جیک و بکش خبر داشتم ولی چه می شود کرد در دروازه را می شود بست در دهان مردم را نه.

علی با یک هیجان غیر متعارف وارد اتاق شد و گفت: خبر جدید را شنیده اید؟

گفتم: سلام، نه.

علی با هیجان گفت: خبر چنان دست اوله که پاک یادم رفت سلام کنم. سلام.

حسن گفت: خبرهای تو همه شان دست اوله ولی افسوس که بعداً تکذیب می شود.

علی گفت: نه منبع این خبر موثقه و مطمئنم تکذیب نمی شود.

همگی در اتاق جذب خبر علی شده بودیم و منتظر شنیدن ولی علی هم طاقچه بالا می گذاشت و خبر را اعلام نمی کرد بالاخره من گفتم: بگو دیگه جان به لب مان کردی بگو چی شده است.

علی گفت: عمو عباس را که می شناسید؟

همه ما عمو عباس را می شناختیم؛ سپور شهرداری بود و گاهی هم به اداره ما می آمد و چون هم محله ای منهم بود یک چایی نوش جان می کرد و می رفت. من گفتم: خوب بقیه؟

علی گفت: خوب به جمالت، عباس عمو برای زنش ماشین خریده است.

خبر چنان غیرمنتظره بود که همه ما کمی بهت کردیم و گفتیم: ماشین؟

علی از ته دل قهقهه ای زد و گفت:بله، آنهم ماشین مدل بالا.

حسن که خانمش با ما در همان اداره کار می کند گفت: وای که اگر خانمم بشنود پوستم را می کند.

حق با اوبود اگر عباس عمو که یک کارمند ساده شهرداری بود می توانست برای زنش ماشین بخرد چرا حسن که خودش هم کارمند بود و خانمش، نمی توانست حتی یک دوچرخه بخرد؟

خبر زودتر از آنکه خودمان حدس بزنیم در اداره پیچید. در حال رفتن به دستشویی بودم که دیدم داخل اتاق خانم ها غلغله ای است و همه آنها در مورد ماشینی که عباس عمو برای زنش خریده صحبت می کنند.

شهناز خانم گفت: این شوهرهای ما که شوهر نیستند انگر برگ چغندرند. بروند از این عباس عمو یاد بگیرند.

شهلا خان گفت: برو بابا؛ وقتی می گویی شوهر انگار این شوهران ندید بدید ما که سالی به یک ماه هم ما را به گردش نمی برند شوهرند. بازهم گلی به جمال عباس عمو که در آخر عمری برای زنش ماشین خریده است.

در اتاق خانم ها غلغله ای بود، همانند صحرای محشر. در حال برگشتن به اتاقم بودم که پیجم کردند. تعجب کردم کسی مرا پشت تلفن می خواست. گوشی را برداشتم. خانمم بود و این برای اولین بار بود که با این عجله مرا برای تلفن می خواست لابد خبر بسیار فوتی و ضروری پیش آمده بود.

گفتم: بفرمایید خانم در خدمتم.

گفت: شنیده ای عباس عمو برای خانمش ماشین خریده است؟

حسابی  کفرم بالا آمده بود گفتم زن، تو از کجا می دانی؟

به مانند یک کارآگاه کارکشته که سالیان سال کارش تجسس و تفحس در احوالات شخصی مردمه گفت: دیشب فاطمه خانم بی خوابی به سرش زده بوده و در حال قدم زدن در حیاط خانه شان بوده که شنیده عباس عمو با خنده وارد خانه شده و خانمش را صدا کرده. صدای عباس عمو چنان بلند بوده که فاطمه ناخواسته صدای شان را می شنیده. عباس عمو به خانمش می گوید: زن بیا که برایت ماشین خریده ام آنهم ماشینی که تمام ثروتمندان حسرتش را دارند یک ماشین مدل بالا و آخرین سیستم.

می گویم: زن، تو از کی شنیده ای؟

می گوید: صبح  رفته بودم از بقالی شیر بخرم تو راه مرضیه خانم را دیدم و او هم خودش تو صف نانوایی از فاطمه خانم شنیده بود.

درمی مانم انگار واقعیت داشت و عباس عمو حتماً برای خانمش ماشین خریده بود به قول قدیمی ها تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. می گویم: حالا زنگ زده ای که این خبر را بگویی؟

می گوید: خواستم بگویم کمی شما مردها از این عباس عمو یاد بگیرید. با همان چندرغاز اداره ببین چه هدیه ای به زنش داده است.

کورسویی ذهنم را روشن می کند: آخر مگر زن عباس عمو گواهینامه دارد که بخواهد رانندگی کند؟

زنم در نمی ماند:کاری ندارد با یکصدهزارتومان از این آموزشگاه ها یک گواهینامه می گیرد مثل بقیه مردم.

می گویم: با این ترافیک خیابان ها و شیرتوشیری مگر می شود ماشین سوار شد؟ آدم پیاده برود راحت تر به مقصد می رسد.

می گوید: به جای اینکه بروی از او آداب زن داری یاد بگیری فقط بهانه می گیری. ایشی می کند و تلفن را قطع می کند.

تا تعطیل شدن اداره تمام هم اتاقی های من تلفن های مشابهی دریافت می کنند انگار کل شهر به یکباره از خبر ماشین خریدن عباس عمو برای زنش خبردار شده اند. شایعه که به تلگراف ما ایرانی ها مشهور شده است مثل برق و باد کل شهر را در می نوردد و از بیخ و بن کار و زندگی ما را تعطیل می کند. همه ما در اداره کار خود را رها کرده ایم و فقط در مورد ماشین زن عباس عمو صحبت می کنیم.

رییس اداره مان هم با ما نشسته است و چایی مشدی رمضان آبدارچی اداره را با ما می خورد و از من می پرسد: تو با عباس عمو هم محله ای هستی فکر می کنی پول ماشین را از کجا آورده است؟

حق با رییس است و من مدتی فکر می کنم و می گویم: من تا آنجایی که می دانم او فقط همان خانه فکسنی را دارد که آنهم از پدرش به ارث برده است و از بقیه چیزها خبر ندارم.

حسن می گوید: حتماً انعام حسابی به او می دهند؛ آخر اینها غیر از حقوقی که از اداره می گیرند انعام هم از مردم می گیرند.

می گویم: بابا مگر مردم چقدر انعام می دهند فوق فوقش هرکدام ماهیانه یک هزار تومانی کف دستش بگذارند با این خرج و مخارج زندگی که با این پولها نمی شود ماشین خرید.

علی بشکنی می زند و می گوید: من می دانم پول ماشین را از کجا آورده است؟

همه به علی نگاه می کنیم و منتظر جوابیم. علی می گوید: شما که ناسلامتی اهل روزنامه اید هر روز نمی بینید این سپورها چه گنجی پیدا می کنند یکی یکصدمیلیون پیدا می کند دیگری بیست میلیون.

همه به فکر فرو می روند حق با علی است ولی عباس عمو را من می شناسم آدم بسیار صاف و صادقیه اگر بر فرض هم چیزی پیدا کند حتماً اطلاع می ده؛. آدم بسیار باخدا و با ایمانیه. نظرم را می گویم همه تصدیق می کنند که عباس عمو اهل حرام خوری نیست ولی با این وجود علی کم نمی آورد و می گوید: شاید یک پول حسابی پیدا کرده است و صاحب پول این انعام را به او داده است.

رییس متفکرانه می گوید: خلاصه هر جوری این ماشین را خریده باشد ما به دردسر افتاده ایم باید از امروز خودمان برای یک جنگ حسابی در خانه آماده کنیم.

حق با رییس بود. ساعات کاری به پایان می رسد و ما با سرویس اداره به خانه می رویم. سرکوچه ما که منزل عباس عمو هم داخل آنه جای سوزن انداختن ندارد. با تعجب داخل کوچه شده ام همه مردم کوچه و خیابان انگار داخل کوچه ما جمع شده اند و عباس عموی بیچاره در حالی که حسابی عرق می ریزد در حال سخنرانی برای مردم است. با کنجکاوی به زور جمعیت را می شکافم و نزدیک می شوم.

بیچاره عباس عمو عرق از تمام اعضا و جوارحش می جوشد و از بس کلافه و ناراحت است که من باور نمی کنم این همان عباس عموی خوش اخلاق خودمان باشد.

می گویم: چه شده عباس عمو کاندیدای شورای محله ای و اینها هم طرفدارانت هستند؟ داری برای شان سخنرانی می کنی؟

می گوید: نه بابا ما را چه به این حرف ها. دیشب برای خانم که از مدت ها قبل می گفت یک کفش برایش بخرم دمپایی خریدم . خانم که آمد دم در گفتم: زن اینهم نفربری که مدتها دعوایش را می کردی . نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فکر کرده نفربر همان ماشینه و در کل شهر شایعه کرده که من برای خانمم ماشین خریده ام و همه  از من سوال می کنند پولش را از کجا آورده ام. می ترسم اداره بشنود و از محل کار اخراج بشوم که حتماً آخر عمری اختلاس کرده ام و از نان خوردن بیفتم.

او یک جفت دمپایی به دست گرفته است و با داد می گوید: به پیر به پیامبر؛ این هدیه من به خانمم بعد از سی ساله؛ تو را به جدتان دست از سر کچل ما بردارید ما کجا و ماشین آخرین مدل کجا؟

مردم همچنان ایستاده اند و منتظر دیدن ماشین آخرین مدل زن عباس عمو. نان به دست به طرف خانه به راه می افتم و می دانم این قصه همچنان سر درازی دارد و به این زودی هیچ کس باور نخواهد کرد که این شایعه به این بزرگی فقط یک شایعه بوده است و مردم یک کلاغ و چهل کلاغش کردند مخصوصاً زن من.

 

  روزنامه شاپرک

 قسمت ذوم

جل الخالق

علی گفت: شنیده ام در فلان محله آقای بهمان که کاندیدا نمایندگی است بیست هزار تومان می ده تا بهش رای بدند.

حسن با چهره برافروخته می گوید: یعنی می گویی آدم به خاطر بیست هزار تومان خودش را حراج کند؟ ما آینده خودمان و خانوده مان را به خاطر این چندرغاز بفروشیم؟

می گویم: احسن به شرفت مرد.

علی با ناراحتی می گوید: منکه نگفتم تو بیست تومان بگیر رای بده؛ فقط نقل قول کردم که عده ای اینکار را می کنند و از صحت و سقم آن اصلاً اطلاعی ندارم.

حسن با قیافه بشاش می گوید: حالا مطمئنی فقط بیست تومان خشک و خالیه یا شام و نهاری هم ضمیمه آن است که با خانواده تلپ شویم؟

 علی و من همزمان می گوییم: جل الخالق.

دیگه چه خبر

کچل عباس یکی از جاذبه های توریستی شهر ماست همه ما او را روزانه در خیابان می بینیم که در گوشه ای آرام و ساکت نشسته است و گاهی زیر لب می گوید: دیگه چه خبر؟ کم کم صدایش را بلند می کند و هی پشت سر هم داد می زند: هی نگفتی دیگه چه خبر؟ سپس کمی آرام می شود و آنگاه دوباره از ته دل نعره می کشد: بابا فقط یک کلمه بگو دیگه چه خبر؟ وقتی حسابی خسته می گردد ملول و ساکت در گوشه ای می نشیند و های های گریه می کند و پشت سر هم می گوید: نگفتی؟ دیگه چه خبر؟

کچل عباس دیوانه بی آزاری است که کمتر کسی از سرگذشت او به درستی اطلاع دارد ولی من در آن روز تاریخی که او پاک عقل خود را از دست داد و از نعمت هوش و درایت به کل محروم شد آنجا بودم و کل وقایع را به عینه شاهد بودم و اکنون همه آن را برای شما نقل می گویم، قصه مردی که دایم با خودش می گوید: دیگه چه خبر؟

حاجی عباس با لذت تمام در حال تکه تکه کردن کباب های شیشلیک روی چلوی خود است. بشقاب ته گود خود را به اندازه سه نفر پر از چلو کرده است و روغن حیوانی روی آن ریخته است پلو از شدت چربی برق می زند و او با لذت تمام در حال قطعه قطعه کردن گوشت روی چلو است تا با دست تمام آنها را پارویی به داخل تنور شکم بریزد. او لذت دولپی خوردن چلو روغنی با دست را به لذت دو عالم ترجیه می دهد. با وجود اختراع چنگال و قاشق او همچنان ترجیح می دهد تا با دست غذا بخورد.

کچل عباس کنار دست او نشسته است و با حسرت به حرکات دست حاجی نگاه می کند در حالیکه چایی یخ زده ای روی میز گداشته است. شکمش از شدت گرسنگی به غار و غور افتاده است ولی خجالت می کشد این را به حاجی بگوید او منتظر است تا حاجی از او سوالی بپرسد و او با گوشه و کنایه وضعیتش را به گوش حاجی برساند تا شاید به کمک حاجی فرجی در کارش ظاهر شود.

حاجی اولین لقمه کله گنجشکی خود را می گیرد و با لذت به آن نگاه می کند و در حالیکه معلوم نیست با چه کسی صحبت می کند می گوید: خوب چه خبر؟

کچل عباس به چایی یخ زده خود نگاه می کند و گویی با خودش حرف می زند می گوید: زنم سالیان زیادی است که مریضه دکترها جوابش کرده اند کبدش پاک از کار افتاده است. در گوشه ای افتاده و فقط نفس می کشد انگار مرده متحرکی است. از آن زن شکیل و زیبا فقط اسکلتی به جا مانده است پوست و استخوانی. هیچ بیمارستانی قبولش نمی کند و من مانده ام سفیل و سرگردان که اگر بمیرد پول کفن و دفنش را از کجا بیارم؟

حاجی عباس لقمه ای را با لذت تمام فرو می دهد و با دست چرب و چیلی در حال شکل دادن به لقمه دیگر است: نگفتی؟ دیگه چه خبر؟

کچل عباس آهی از ته دل می کشد: پسرم هم پاک خل و چل شده است از بس قرص های جورواجور مصرف کرده مغزش پاک از کار افتاده است. هر روز مشت مشت قرص می خورد از وقتی که زنش ترکش کرده نموده و تنها دخترشان را با خود برده بیچاره آن ته مانده عقلش را هم از دست داده. بیچاره پسرم، هر روز کارش مصرف انواع قرصه. باور کن دیگر از آن پسر شکیل و خوشگل که در شهر به زیبایی انگشت نما شده بود فقط شکل انسان مانده است. پدر زمانه بسوزد که پسر بیچاره؛ آنها هم زیر پای زنش نشستند و او را از راه بدر کردند و زن شیرین عقل هم طلاق گرفت نه خودش روی خوشبختی دید  نه دختر بیچاره اش.

کچل عباس آهی از ته دل می کشد و می گوید: پسر بیچاره، از وقتی دختر کوچکش در حوض افتاد و غرق شد دیگر زد به سیم آخر و پاک خل و چل شد. زنش هم که طلاق گرفته بود وقتی از همه جا به بن بست رسید خودش را کشت و حالا پسر بیچاره من مانده و یک مشت قرص سگ مصب.

حاجی عباس که نصف بیشتر بشقاب را خالی کرده بود و عرق شروشر از صورتش می ریخت با لذت تمام به بقیه بشقاب نگاه می کرد گفت: خوب عباس جان تو که هم اسم منی؛ فقط در یک جمله بگو چه خبر تازه؟

کچل عباس در حالی که کمی مانده گریه کند می گوید: داماد بیچاره ام که پسر خوب و سر بزیری بود در حین تزریق مواد سنکوپ کرد و مرد و حالا من مانده ام با چند طفل معصوم. از کجا بیاورم شکمشان را سیر کنم. دختر خوشگلم که در شهر به خوبی و خوشگلی شهره شهر بود حالا در گوشه ای نشسته است و از بس گریه می کند دیگر از نفس افتاده است هر چه در می آورم خرج شکم بچه های یتیم خودش می کند و دیگر ازش یک اسکلت مانده است. هرچه بهش می گویم خودت را پاسوز این چند کودک نکن کمی به خودت برس شاید دری به تخته ای خورد و یکی از از این جوانان به خواستگاریت آمد مگر گوش به حرفم می دهد فقط کارش گریه و زنجموره کردن است. انگار فلک او را برای گریه آفریده بوده.

حاجی عباس ته بشقاب خود را درآورده است و با در حال خوردن چایی داغ است تا چربی ها را بشورد و پایین ببرد: آخه عباس مذهبتو شکر؛ به جای اینهمه حرف فقط بگو دیگه چه خبر. و چایی را هورت کنان نوشید.

کچل عباس چایی بخ زده خود را بلند می کند و روی سر خود خالی می کند و گریه کنان تکرار می کند: هی عباس، فقط یک کلمه بگو چه خبر؟

او هق هق زنان حاجی را ترک می کند و حاجی و تمام مشتریان رستوران با تعجب به کچل عباس نگاه می کنند که به سر خود می زند و نعره می زند: دیگه چه خبر؟ فقط در یک کلمه بگو چه خبر؟

از آن روز کچل عباس دیوانه شد و به دنیای شیرین عقلان جهان پیوست و هیچ کس نفهمید چرا؟

روزنامه شاپرک